میگویند پسره توی آژانس کار میکند. یک پراید هاچبک خریده با رینگ اسپرت و آمپلیفایر. شلوار جین تنگ میپوشد، از اینها که فاق کوتاه است و همیشه شورت و… پیداست. گویی نوشتههای انگلیسی روی کش شورتش را همه باید بخوانند. خیلی ماشینش را دوست دارد و همیشه به آن می رسد. بچه تیزی است و از همه شهر سر در می آورد. وقتی سرویس جای پرت و پورت هست به او میسپارند. آقای میرزایی هم توی همون آژانس کار میکند. صبحها کارمند یکی از این ادارت هست و آزارش به مورچه هم نمیرسد. در امور مالی مسئول رسیدگی به سندهاست. هر روز سرش به دهها پرونده گرم است و چون کارش را خیلی دقیق انجام میدهد، ترجیح دادهاند در همین اداره باقی بماند. بسته به اینکه با زنش دعوا کرده باشند یا نه، با ناهار و بدون ناهار به آژانس میآید و تا یازده دوازده شب با پژو روآ سبز رنگش مشغول کار است. آقای میرزایی از آنهاست که هیچوقت احساساتش را کسی جز من نفهمیده است. ساکت و کمحرف. حتی نمیدانم که چطور این آدم میتواند با زنش اختلاف داشته باشد. برخی رانندهها میگویند که زن آقای میرزایی با پسره روی هم ریختهاند. ماجرا از آن روزی پیش آمد که میرزایی حالش بد شده بود، پسره معرفت به خرج داده بود و او را برده بود بیمارستان و زن میرزایی هم آمده بود. اینکه ماجرا از کجا لو رفته، هنوز مشخص نیست، اما میگویند از آن روز به بعد زن میرزایی بنای ناسازگاری گذاشته. پسره هم صبحها کمتر آژانس آفتابی میشود. دهسالی هست که میرزایی و زنش باهم زندگی میکنند و بچهشان نشده است. دوا دکتر کردند و مشخص شد که عیب از میرزایی است. من یقین دارم که میرزایی عاشق زنش است. این را میتوان از نگاهش به دخترک گل مریم فروش سر چهارراه فهمید. نه اینکه عاشق دخترک نباشد، که البته هست. اما چون اسم زنش مریم است، او هم عاشق گل مریم است و با دیدن گلهای مریم، صدها سال عشق در خاطره چشمانش زنده می شود. دوره نامزدیشان هر روز برایش گل مریم میخرید. لامصب گل مریم از آنهاست که عشق را چند برابر میکند. میرزایی هم هنوز وقتی گل مریم میبیند، اشک در چشمانش جمع میشود. موضوع گل مریم سر چهارراه، یک موضوع فلسفی، عاطفی، اخلاقی و خانوادگی است. این را باید باور کرد و من هنوز در تعجبم که چرا هیچ همایشی در باب این موضوع برگزار نشده است.
می توان کلی آدم شیک و روشنفکر و حتی مذهبی پیدا کرد که در باب نقش گل مریم در توسعه ترافیک شهری مقاله بنویسند و جایزه بگیرند و مایه افتخارشان شود.
معصومه، دخترک ده ساله گل مریم فروش، خانهاشان در اطراف باقرشهر است. همانجا که بهشتزهرا پیشروی کرده و به نزدیکی خانه آنها رسیده. خواهرش را چند روز پیش به یک مرد پنجاه ساله افغانی به خاطر یک میلیون تومان شوهر دادند. مادرش چند سال پیش خودسوزی کرد و او حالا با فروختن گل مریم به مردم خرج تحصیل خود و برادر هفتسالهاش را تامین میکند. میرزایی باید دختری هم سن و سال او داشت، دخترک که کنار ماشین او رد میشود، به وجنات او و ماشینش نمیآید که مشتری گل مریم باشد. مردی رو به میانسالی که خستگی در چهرهاش موج میزند، چگونه میتواند احساسی نسبت به گل مریم داشتهباشد؟ معصومه در این دو سالی که گلفروشی سر چهار راه را به عنوان شغل انتخاب کردهاست، یک روانشناس تمام عیار شده است. او اکنون میداند که خریداران او در چه مرحلهای از عشق هستند و یا حتی اینکه گل را برای آشتی کنان میخواهند یا نه؟ بی تردید او نمیتواند که عشق میرزایی نسبت به خود و عشق میرزایی نسبت به زنش مریم را در نگاه او بخواند. تقصیر او نیست. چشمان میرزایی خستهتر از آنست که عشق در آن تجلی یابد. پسره برای زن میرزایی ادوکلن خریده، از این ادوکلنهای تقلبی خوشبوی کنار خیابان. تقلبی است و با ماندگاری پایین، ولی مهم اینجاست که هم خوشبو هست و هم شیک. درست مثل رابطه خود آنها، تقلبی و برای هیجان کوتاهمدت یک همخوابگی پلشت. قرار است فردا صبح باهم به درکه بروند. درکه صبح روز غیر تعطیل به اندازه جمعهها شلوغ نیست. زن میرزایی ابروهایش را تاتو کرده است و موهایش را زرد! درست است که رابطه خوبی با میرزایی ندارند، ولی خرج لباس مهمانی و مانتو و آرایشگاه را باید میرزایی بپردازد و میپردازد. میرزایی میداند تنها تار نازک ارتباطشان همین جریان نقدی است. وقتی کسی را دوست داشته باشی، برایت مهم نیست که چرا او را دوست داری و حاضری خود را فدایش کنی. برای زن میرزایی هم مهم است که امروزی باشد و شیک و البته که پسره را هم بهتر جذب میکند.
چراغ طولانی قرمز سبز شده است. معصومه در هیجان رفتن ماشینها خود را به لبه گارد ریل کثیف و دود زده میچسباند. میرزایی سریع به دنده یک میرود و معصومه و عشق مریم را در این لحظههای تعجیل فراموش میکند. لحظهها در دودستان شهر فراموش میشوند و هیچکس نمیداند که میرزایی هنوز عاشق است.
داستان کوتاهی که خوب شروع میشه، فراز و فرود داره و با احساسات بازی می کنه و با یه نوستالژی به پایان میرسه…بسیار عالی بود. بیشتر بنویس برادر. لذت میبریم.
داستان کوتاهی که خوب شروع میشه، فراز و فرود داره و با احساسات بازی می کنه و با یه نوستالژی به پایان میرسه…بسیار عالی بود. بیشتر بنویس برادر. لذت میبریم.
جالب بود. لذت بردم. مرسی
جالب بود. لذت بردم. مرسی
هر از چندی بد نیست که آدم تعارف رو بزار کنار و صادقانه به دلش نگاه کنه و بازتاب زندگی روزانش رو در غالب اثر هنری با بقیه شریک بشه.
داستان خوب و قوی بود. ممنون.