پيش از شروع:
اگر خواندن سفرنامه نپال را از این قسمت شروع میکنید، خواندن هفت قسمت قبل هم شاید برای شما جذاب باشد 1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7
و اما قسمت هشتم:
صبح هوا کاملن تاریک بود که بیدار شدیم. قرار بود برای دیدن طلوع آفتاب به ارتفاعات سارانگکوت برویم. (عکسها را حتمن ببینيد) هتل پيشبيني یک هيوندای کوچک کرده بود که چهار نفر عقب و من جلو نشستیم. سارانگکوت دهکدهای نزدیکی پخارا است که برای دیدن ارتفاعات گردشگران به آنجا میروند. منظرهای زيبا و هوایی سبک داشت که ریهها را نوازش میداد. کم کم در نپال احساس خوبی از آزاد بودن نسبت به تعلقات دنیا را احساس میکردم که نسیم ملایم صبحگاهی کوهستان این احساس آزادگی را نوازش میداد. آن بالا با یک تونسی و همسرش آشنا شدم که استاد دانشگاهی در دبی بود. اینکه آن بالا و با آنهمه زيبایی و فکر آزاد بخواهد بحث سياسي مطرح شود خیلی خوشایند نبود. اما شاید این خصوصيت همه خاورميانهایها (و شاید خیلی دیگر از مردم جهان) است که به سياست علاقهمند هستند. به خصوص اینکه انقلاب تونس به نتیجه رسیده بود و …
در برگشت دکههای در مسیر نیز باز بودند که خنزر پنزر میفروختند و تنقلات. البته مشروبات الکلی نیز پایه ثابت همه فروشگاههای نپالی است. نکته عجيب در نپال این است که هر چه از مرکز شهر دورتر میشوی، قيمتها هم کاهش میيابد. آنجا از يک پيرزن نپالی یک پشمينه خريدم که فروشنده 1200 روپيه پيشنهاد داد و من با چانهزنی به هفتصد روپيه آن را خریدم.
خستگي سفر کمکم خودش را نشان میداد، برای همين بعد از صبحانه از کتابخانه کوچک هتل یک کتاب Lonely Planet امانت گرفتم و مشغول مطالعه آن شدم و کمی استراحت کردم. همراهان سفر ولی با 50 دلار به پاراگلايدر سواری رفتند که گویا بسيار هم به آنها چسبیده بود.
یکي از خدماتی که در نپال بسيار رواج دارد، ماساژ است.علاوه بر مراکزی که منحصرا به ارائه این خدمات می پردازند. بيشتر آرايشگاهها گویا خدمات ماساژ هم ارائه میدهند. این موضوع در پخارا که يک شهر کوهستانی است و کوهنوردان پس از صعود به استراحت در آن ميپردازند، خیلی بيشتر رواج دارد و چند بار هم چند آرايشگر که بیرون مغاز خود ايستاد بودند با ديدن موهای فر من به من پيشنهاد اصلاح و ماساژ دادند که من قبول نکردم! اما بيشک يکي از جاذبههای پخارا کلينيک دستهای بينا (Seeing Hands Clinic) است. در این مرکز که بسيار تمیز و مرتب است. نابينايان به کار ماساژ ميپردازند. بعد از استراحتی که در هتل داشتم، با حدود بيست دقيقه پيادهروی به این مرکز رسيدم. هزينه ماساژ برای يکساعت حدود 1500 روپيه بود. با توجه به فرهنگ مذهبی نپال، ماساژورهای خانم فقط برای خانمها و ماساژورهای آقا برای آقایان خدمات ارائه میکردند. در آنجا پسری نابينا و24 ساله که دانشجوي رشته زبانانگليسي بود، برای ماساژ من آمد. با اینکه به طور اصولی در ماساژ نباید ماساژور حرف بزند، اما ترجيح دادم با او همصحبت شوم. آرزويش این بود که يکي از بهترين مربیان ماساژ هيماليایی در جهان شود. خيلي دوست داشت که یک دوست دختر خاورميانهاي داشته باشد. براي نپاليهای ريزه ميزه با چشمهای کوچک، دختران خاورميانهای بسيار جذاب مینمايند. اين را من در صحبت با یکي دو نپالی ديگر هم شنيده بودم. اینکه این پسر نابينا هم بر جذابيتهای بصری توجه داشت برایم جالب بود من هم البته وظيفه اطلاعرسانی و آگاهسازی خود را به خوبی انجام دادم و گفتم که آواز دهل از دور خوش است! نکته مهم اما برنامهريزي نپاليها برای معلولان خود بود. اینکه مرکزی ایجاد شود که نابينايان از توانمنديهای خود استفاده کنند و اعتماد به نفس داشتهباشند و حتی نسبت به خود و کار خود احساس غرور کنند بسيار ستودنی بود و ایکاش در ايران هم ما از چنين فرهنگی برخوردار بودیم.
(وبسايت، فيسبوک ، عکسهای فيسبوک آنها را حتمن ببینيند)
بعد از ظهر را به همراه راهنمای گروه دو نفری به یک رستوران رفتیم و مومو (توضيح بيشتر غذايي تبتی) خوردیم و پيتزا. مثل هميشه در نپال غذا خيلي دير حاضر شد و فرصت داشتيم که از بالای رستوران که مشرف به خيابان بود، حسابی به مردم و توريستها نگاه کنیم و از خيال و فکر راحتی که در چهرهها مشخص و واضح بود لذت ببریم.
بعد از ناهار هم قدم زدن در کنار درياچه و لذت بردن از آن آرامش و زيبایی حسابی میچسبید. قدم زدیم و صحبت کردیم.
هوا که تاریک شد، به یک رستوران رفتیم. من هنوز از ظهر سیر بودم و به یک قوری چای خوشمزه نپالی و کیک قناعت کردم. بسيار خوشمزه بود. به ويژه این که همزمان رقص زيبایی را نیز که داستان کشت و برداشت را گویی بیان می کرد (با چاشنی عاشقانه) دیدیم.

بعد از شام در خيابان قدم میزدیم که باران تندی گرفت. از این بارانها که گويي ته یک طشت را یکدفعه بردارند و آب یهو بریزد پايين. حتی برای من که عاشق قدم زدن زير باران هستم، قابل تصور نبود که در زير چنين بارانی باشم. شوخی بردار نبود این باران. اما مانند خشم دلبران، این باران نیز دیری نپایید. پس از باران هوا بسيار دلپذير شده بود و با توجه به شيب خيابانهای اطراف، آب خیلی شدید به خیابان اصلی سرازیر شده بود. مغازهدارها اما دست به کار شده بودند و جلوی مغازه خود را حسابی جارو میزدند و تمیز میکردند. چون خيس شده بودیم، به هتل رفتیم و استراحت کردیم.
وقتی سفر طولانی باشد، آثار خستگی و حتی کجخلقی افراد کم کم ظاهر میشود. روز بعد را برای همين زود از خواب بیدار نشدیم تا استراحتی کرده باشیم. بعد از صرف صبحانه، برای دیدن آبشار دويس رفتيم. آبشار دويس در دنباله درياچه فيوا قرار دارد و بدين صورت است که آب پس از سقوط از آبشار زيرزميني درون زمين فرو میرود و اثری از آن پيدا نيست. نام این آبشار از آنجا گرفته شده که گویی یک خانم سوییسی به نام دويس (Devis) در درياچه فيوا که شنا در آن خطرناک است، غرق شده است و بعد جسدش در این آبشار پيدا شده و این آبشار هم از آن به بعد به همين نام شناخته میشود.

آبشار دويس دو قسمت دارد که نپاليها برای هر دو قسمت جداگانه وروديه ميگیرند. قسمت اول که بالاي آبشار محسوب میشود در يکطرف خيابان قرار دارد که زيبا و قابل توجه است. البته در اطراف آبشار هم معبد و خدا و مجسمه بودا هم هست. یکی از خدايان در این مکان (الهه ماناکامانا) درون چاهی قراردارد که با دريافت سکه (به شرطی که سکه روی صفحه بالایی قرار بگیرد)، آرزوی افراد بازدید کننده را برآورده میسازد (البته من امتحان نکردم و شاید هم به این دلیل هنوز آرزوهایم برآورده نشده است)




قسمت دوم آبشار در آنطرف خيابان و پس از گذر از یک بازارچه قرار دارد و شامل یک غار میشود که در انتهای غار آبشار فروريزنده پيداست. از عجایب کار این نپالها همين بس که خود این غار را هم دو بخش کرده بودند و برای بخش اول جدا و برای بخش دوم هم جداگانه ورودیه میگرفتند. درون غار و اطراف آن هم چند خدا وجود داشت که نپالیها آنها را زيارت میکردند.



بعد از غار دويس نوبت رسید به رفتن پياده به کمپ آوارگان تبتی. این محله در نزدیکی غار قرار دارد. محلهای زيبا و تمیز که روحی خاص و عجيب دارد. در آنجا از یک معبد، کارگاه و فروشگاه فرشبافی و کوچههای محله دیدن کردیم. در کوچه، سگهایی که در خانهها بسته شده بودند، حسابی سر و صدا کردند و از خجالتمان در آمدند.






ظهر باید به هتل بر میگشتیم تا با توجه به ايراد برنامهريزی راهنمای تور، هتل را که به دليل رزو بودن، دیگر به ما جا نمیداد عوض کنیم. هتل خوب و تمیزی بود با یک مديريت دوست داشتنی و عالی. از آنها خواستم که کتاب Lonely Planet را تا پايان سفر در پخارا به امانت داشته باشم که قبول کردند. شب قبل هم یک سری لباس داده بودم برای اتوشویی که خوب تمیز نشده بود. مدیر پذيرش گفت به دلیل بارندگی ديشب بوده است! و قبول کرد که بدون هزینه اضافه آن را دوباره بشویند تا فردا من بروم از آنها بگیرم. بعد از پرس و جو متوجه شدم که لاندری (اتوشویی) در هتل به این صورت است که گویی خانمهای خدمتکار لباسها را با دست میشویند و بر پشت بام هتل خشک میکنند! البته من مغازه اتوشویی به سبک ایران هم در خيابانها دیده بودم.

هتل جدیدی که انتخاب کردیم هم هتل تمیز و خوبی بود ولی رفتار پرسنل آنها رسمی و خشک بود. به هر حال من نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. کولهها را در اتاقها گذاشتیم و برای رفتن به معبد صلح (توضيح بيشتر Peace Stupa) عازم شدیم.
برای رفتن به معبد صلح جهانی که بر روی کوه قرار دارد، چند راه امکانپذير است. یک راه زميني که باید درياچه دور زده شود و به دامنه جنوبی کوه رفت و با وسيله نقليه به آن بالا رفت و راه دیگر این است که ابتدا با قايق به دامنه شمالی کوه رفته و از آنجا هم با یک کوهپيمايي یکساعته از میان انبوه درختها به معبد رسید که ما این راه را انتخاب کردیم. برای همین هم با یک قایقران عصا زير بقل صحبت کردیم که ما را به آنسوی درياچه ببرد و چند ساعتی هم منتظر ما باشد تا بالا برویم و برگردیم.

ابتدا در وسط درياچه از معبد Tal Barahi ديدن کردیم و عکس گرفتیم و بعد به آنسوی درياچه رفتیم.

گذشتن از میان راه سنگفرش شده از میان انبوه درختان بسيار حس خوبی داشت. در میانه بالا رفتن صدای غرش ابرها و رعد و برق هم شروع شد. من موضوع خطر رعد و برق گرفتگی در کوهستان را به همه تذکر دادم ولی همه این خطر را پذيرفتند.


پس از یک ساعت کوهپیمایی به معبد بودایی صلح رسیدیم که توسط ژاپنیها در اینجا ساخته شده است. شاید به همین دلیل هم بسیار پر مقررات و تمیز بود. کشیدن سیگار حتی در محوطه باز هم ممنوع بود و همچنین رفتن با کفش به داخل معبدی که سقف ندارد! وجود تعداد زیادی کفش در پایین معبد به ما میگفت که نباید در این مکان مقدس نگران کفشهایمان باشیم. کفشها را کندیم و از فضای زیبا و معنوی معبد لذت بردیم.
معبد صلح
کشیدن سیگار در محوطه باز معبد ممنوع است
کفش ها را بکنید
مجسمه ای از بودا
دختر بچه نپالی در اطراف معبد صلح – ظلم از بچگی به دلیل زن بودن
یک ساعتی در معبد و فضای اطراف آن گشتیم و تصمیم داشتیم به پایین برویم که باران گرفت. از آن بارانهای سیل آسای نپال که گویی سقف آسمان سوراخ میشود و یکجا آب به پایین میریزد. سریع خودمان را به محوطه سقف دار یک دکه رساندیم که چای داغ داشت و سایر تنقلات. آنجا با یک روانشناس آلمانی و خانم عکاس او آشنا شدم. باران تمامی نداشت و فرصت خوبی بود برای ماندن و گفتگو. زیبا حرف میزد. میگفت که آلمان یکی از مدرنترین کشورهای جهان است ولی مردم زیادی به دلیل اینکه گوشه رفاه آنها آسیب نبیند، نگران هستند و مدرنیسم برای خیلی از مردم آلمان افسردگی به وجود آورده است. باهم از زیبایی و مهربانی روح نپالیها میگفتیم. از اینکه با فقر شاد هستند و این ارزشی افزون دارد بر ثروتی که آسودگی به همراه ندارد. آرامشی عجیب داشت آن فضا. دوست آلمانی من هم احساس خوبی داشت. هوا در حال تاریک شدن بود و ما بالای کوه و باران نیز اینبار قصد تمام شدن نداشت. با اعضای گروه تصمیم گرفتیم که در زیر باران به پایین برویم. رفتن به زیر باران همان و خیس شدن شدید همان. ابتدا فکر میکردم که کولهام آسیبپذیر نخواهد بود. اما با شدت باران من نگران خیس شدن پاسپورت و دوربین عکاسی خود نیز بودم. در میانه راه یک دکه دیگر پیدا شد که میشد زیر سقف آن کمی ایستاد. آنجا با پنجاه روپیه! یک کیسه پلاستیک خریدم که دوربین و پاسپورت را لای آن بپیچم. در میانه راه گاهی زیر درختان و یا در معابد کوچک میایستادیم که کمی از شدت باران کاسته شود. اما باران با شدت ادامه داشت. باران میبارید و من خیس و خیس شده بودم و هر از گاهی صدای رعد به سمفونی باران اضافه میشد. با خود میگفتم در پایین کوه اثری از قایقران نخواهد بود و معلوم نیست که شب را در این سوی دریاچه چگونه به صبح برسانیم. حالا دیگر شب شده بود که به پایین کوه رسیدیم. قایقران با کیسهای که بر سرش کشیده بود، داشت آب داخل قایق را با یک سطل خالی میکرد. باید دقایقی صبر میکردیم که آب قایق را خالی کند. چقدر صبور بود این مرد و ساکت. به ما اشاره کرد که سوار شویم. عبور از عرض دریاچه ۴۵ دقیقه طول میکشید. یک پارو گرفتیم تا به او کمک کنیم. سکوت بود و صدای بارش باران روی دریاچه و صدای تلاش پارو و قایق برای شکافتن سطح آب. نور شهر سطح دریاچه را کمی روشن کرده بود. آب درون قایق پر شده بود و لبههای قایق نزدیک سطح آب. در ذهن اما آرامش داشتم. انگار تمام جهان سکوت کرده است و تو و همراهانت را نگاه میکنند که در شب تاریک باید اینچنین خود را به ساحل برسانید. در حال برنامهریزی بودم که در صورت آبگرفتگی قایق و غرق شدن باید چه کرد. ترس شاید نبود، اما آنقدر سکوت عمیق و قوی بود که کسی توان صحبت کردن نداشت.
قایقران ما را به ساحل دریاچه رساند. خیس خیس بودیم ولی احساسی از رضایت و قدردانی در چهرهها موج میزد. وضعیت خیس شدن من از همه بدتر بود. چرا که بر خلاف همه که بارانی به تن داشتند جز یک تیشرت و شلوارک لباس دیگری به همراه نداشتم. هنوز باران میبارید. به زیر سقف جلوی یک مغازه چای فروشی رفتیم تا منتظر شویم باران بند آید. آنجا خانم مغازه دار میانسالی بود که از ما خواست به درون مغازه بیاییم. به او گفتیم که خیس هستیم و گلی، مغازهاش کثیف خواهد شد. بر خلاف تصور ما تقاضای خرید نداشت و گویی برایش اهمیتی هم نداشت که مغازهاش کثیف شود. فقط میخواست کمک کند. دختر زیبایی آنجا بود شبیه دخترهای هندی با موهای بلند و لباس محلی نپالی که خیلی شبیه همان ساری هندی است. برایم یک هوله آورد که خود را خشک کنم. گفت مراقب باشم سرما نخورم. سر و صورت خودم را خشک میکردم و کم کم گرما روی پوستم گزگز میکرد.
همه چیز مثل یک خواب بود. حس عجیب و تجربه نشده معبد صلح، دوندگی در میان درختان جنگل خیس، آن حس غریب تنهایی زیر باران در دریاچه و حالا انگار یک فرشته از تو مراقبت میکند. مست احساسی بودم پر از زندگی
قسمت بعد: بنديپور، بهشت اينجاست