میدانم که اجدادت میلیونها سال پیش روی همین زمین میزیستهاند. آن زمان به یقین پدران من وجود نداشتهاند و به تو اطمینان میدهم که پدرانت هیچگاه مورد آزار آنان قرار نگرفتهاند که بخواهی دعوا را خانوادگی کنی. مگر اینکه تو به تناسخ و یا نظریه تکامل اعتقاد داشته باشی که آن موضوع دیگری است. آن وقت شاید پدر مشترکی داشته باشیم و باهم برادر محسوب شویم. میدانم، در بین مردمان شهرمن، افرادی هستند که خیلی زیاد به تو کمک میکنند و در کارهایت شریک هستند. شاید هم مقصر واقعی آنها باشند. مهم نیست.
آن روز که پدران من هر روز رو به تکامل و پیشرفت داشتند و پدران تو در یک جبر تاریخی و شاید هم جغرافیایی منقرض شدند و تحت انواع و اقسام فشارها قرار گرفتند. باور کن که سختی سازنده است و این دگردیسی بین تو و اجدادت با همین فشارها و سختیها بوده است. میدانم که گاه پدرانت در گوشههایی از زمین دیده شدهاند و در گرمی بخشی و حتی درمان بیماران به کمک مردم آمدهاند. اما ظهور واقعی تو را میتوان به قرن گذشته نسبت داد. آن زمان بود که خانواده شما قیمتی و (نه با ارزش) شد. اما باور کن نسل گذشته من و تو هر دو قربانی شدند. آن روز که بردههای سیاه خانواده تو را در کشتیها ریختند و یا از روی زمین به اینطرف و آنطرف کشاندند، خانواده من نیز قربانی استثمار و توسعه شد. به خاطر تو جنگها شد و پدران من دستهایشان به خون یکدیگر آغشته شد. اجداد تو را سوزاندند، ولی دودش آسمان زندگی من را سیاه کرد. اما میرسیم به تولد تو. تولد تو هم با فشار و سختی و در فوران گرما و آتش بود. آتشی که همپالگیهای من به پا کرده بودند. آن هم به نام صنعت و تکنولوژی!
تو و برادران و خواهرهایت قرار بود زندگی من را رنگی کنید. نسل شما قرار بود شفاف باشد و زیبا و محکم و چابک. اما شما با ما بد کردید. زندگی خیلیها را تباه کردی….میدانم میدانم، این را به رخ من نکش که همهاش کار دوستان خودم بود و مامور بودی و معذور، میدانم که در وجود خودت دچار جبر هستی.
یادم نمیآید اولین بار کجا دیدم تو را. فقط میدانم که با آمدنت نوستالژی انجیر خشک در حنجره پاکتهای نخودی حسین آقا -بقال محله- خشکید. تو که آمدی بقالی همه سوپرمارکت شده بودند بدون اینکه اندیشه مردم بزرگ شود. اول من هم به تو حساس نبودم تا اینکه دیدم که همه چیز در وجود تو بیشتر فاسد میشود. میدانی تا به حال به دور گردن چند پرنده و دلفین و لاکپشت بیچاره خودت را پیچاندی و آنها را خفهکردی. خودت آنطور، پسر عموهایت هم یکی در گلوی آن درنای زیبا گیر کرد و او را کشت و بقیه هم که برای خود در شکم بقیه ماندند و هزار و یک دردسر!
یا آن روز که شیرابه زبالهها را جمع کردی و تا آنها را توی رودخانه بالاده رها نکردی، ولکن ماجرا نبودی. هیچ میدانی که همان شیرابه باعث شد که محمدعلی –پسر سرایهدار مدرسه روستا- مریض شود و بمیرد؟
یا آن روز که جوی آب را بسته بودید و هزار جور پشه و سوسک و حشره جمع شد که چه نکردند با اهالی محل و چقدر خرج آن پایینشهریهای بینوا شد به خاطر دوا و دکتر…به صحنه زشتش کاری ندارم
نه نه نمیتوانم از گناه بزرگ تو و برادران و پسرعموها و پدرانت بگذرم. همین برادر ناتنی تو، میدانی توی نذری حاج آقا برادران -که اتفاقن از کسبه معتبر بازار است- چه جنایتی به پا کرد؟ آن حلیم داغ را که به برادرت اعتماد کرده بودند به مردم بدهد، با ذره ذره وجود خود آلوده کرد و خدا میداند چند نفر به خاطر آن نذری سرطان گرفتند؟! بنده خدا حاج آقا برادران پیش خودش ثواب هم کرده بود و برای محکمکاری چای داغ را هم با پسرعمویت به مردم دادند که داستان پرغم سرطان معده آقای محبی –کارمند اداره برق شهر- از همانجا شروع شد.
نه… جنایتهای تو تمام شدنی نیست. میدانم که آمدهاید بمانید… میدانم هر کدام از شما ۵۰۰ سال عمر میکند…جنایتهای شما تمام شدنی نیست……
کیسه پلاستیکی منفور و همه خانواده پلاستیکی جنایتکارت!

پلاستیک ها خدمت خود را به بشر کرده اند و الان وقت خداحافظی است بااینحال صنعت بازیافت می تواند این شکاف میان مدت گذر از پلاستیک را پر کند. این روزها هم به لطف فقر و بدبختی، سر هر کوچه جوانی تا کمر در سطل زباله خم شده و مشغول بازیافت است تا سر شهرداری که متولی اصلی این کار است، بی کلاه بماند